انفاق و دستگیری از نیازمندان
بابا به طرف در رفت و آنرا باز كرد. مرد فقیری جلوی در ایستاده بود. مرد فقیر گفت: «بدهید در راه خدا!» بابا نگاهی به بیبی كرد و بعد رفت یكی از انارها را برداشت و آنرا به مرد فقیر داد. مرد فقیر بیبی و بابا را دعا كرد و رفت.
انار
بیبی و بابا توی باغچهی حیاط، یك درخت انار داشتند. بیبی و بابا نذر كرده بودند كه انارهای آن درخت را هرسال به همسایهها بدهند. آنها فقط دو تا انار برای خودشان برمیداشتند.
انارها در فصل پاییز میرسیدند. آنوقت بیبی و بابا در یك روز، انارها را از درخت میچیدند و برای همسایهها میبردند. پاییز فرا رسید. صبح زود، بیبی و بابا از خواب بیدار شدند. بیبی یك پارچهی بزرگ روی زمین پهن كرد تا انارها را روی آن بریزد. بابا از نردبان بالا رفت و انارها را یكییكی چید. بیبی و بابا خیلی خوشحال بودند، چون محصول انارشان از هر سال بیشتر بود. بیبی هم خوشحال بود چون فكر میكرد، میتواند انارهای بیشتری برای خود نگه دارد.
بعد از اینكه نهار خوردند، بابا به بیبی گفت:«خب حالا سهم انار خودمان را بر میداریم و مال همسایهها را میدهم.» بیبی خندید و گفت: «نه اول مال همسایهها را میدهیم، مثل همیشه!»
بابا و بیبی انارها را بردند و به همسایهها دادند. وقتی به همه انار دادند، فقط دو انار روی پارچه باقی ماند.
بیبی گفت: «این هم سهم ما، یكی مال تو، یكی مال من!»
درهمین وقت صدای در بلند شد: تق تق تق.
بیبی پرسید:«كیه؟»
بابا به طرف در رفت و آنرا باز كرد. مرد فقیری جلوی در ایستاده بود.
مرد فقیر گفت: «بدهید در راه خدا!»
بابا نگاهی به بیبی كرد و بعد رفت یكی از انارها را برداشت و آنرا به مرد فقیر داد. مرد فقیر بیبی و بابا را دعا كرد و رفت.
بابا آهی كشید و گفت: «امسال به یكی از ما دو نفر انار نرسید.»
بیبی خندید، انار خودش را برداشت و نصف كرد، نصفش را به بابا داد و نصف دیگرش را خودش برداشت.
بیبی و بابا با خوشحالی انارشان را خوردند. به نظرشان، انار از هر سال شیرینتر بود.
منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، کتاب راهنمای آموزش قصه